کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

عفونت ویروسی ...

آخرش رفتیم دکتر ! امروز از صبح تا بعد از ظهر اصلا تب نکردی و خیلی پسر خوبی بودی ،اما بعد از ظهر دوباره بدنت گرم شد و منم دیدم دیگه طاقت دیدن صورت ماه تب دارت رو ندارم ،پاشویه ت کردم و بهت استامینوفن دادم و زنگ زدم مطب دکترت و یه وقت اورژانسی گرفتم و از اونجایی که بابایی جایی قرار داشت ما رو برد دم مطب پیاده کرد و رفت ... خلاصه ! دکتر بعد از کلی معاینه و سوال و جواب گفت :از دندوناش نیست ،یه عفونت ویروسی بوده که الان هم دیگه تقریبا چیزی ازش نمونده ،تا فردا صبر کنین اگر باز هم تب کرد آنتی بیوتیک هایی رو که براش تجویز کردم بهش بدین ! عفونت ته گلوت بود ،قربونت برم میدیدم هی گلوت رو صاف میکنی ! یادم اومد اون روز آنوشا گلی یک کمی آبر...
26 مرداد 1392

طفلکم ...

این روزا بیشترین سهم از تفکرات من شده بچه ای که گمشده ،محمد طاها ... مخصوصا این روزا که تو همش مریضی و تب دار و نیاز به مهر و محبت و رسیدگی بیشتری داری ! وقتی بهش فکر میکنم جیگرم کباب میشه ،این که الان کجاست ؟چه کار میکنه ؟کی نازش رو میخره ؟ اون بچه دقیقا توی سن دندون درآوردنه و نیاز به مادرش داره ،مادری که براش مادری کنه ! شاید سالانه بچه های زیادی گم و یا دزدیه بشن ولی این یکی خیلی قلب من رو به درد آورد عزیزم ... نمیدونم شاید اینکه حادثه توی نزدیکی ما رخ داده یا اینکه انقدر اذهان عمومی رو درگیر کرده باعث شده من مدام به فکر اون بچه و مادرش باشم و با هر بار ماما گفتن و احساس نیاز کردن تو بغض تمام گلوم رو پر کنه ! شاید هم به این خ...
26 مرداد 1392

هم بازی !

از چند وقت پیش با خاله شیوا تصمیم گرفتیم رفت و آمدمون رو بیشتر کنیم تا شما و انوشا همبازی هم سن و سال خودتون داشته باشین و بتونین دوستای خوبی برای هم بشین ... اما ... احساس میکنم هنوز زوده ،چون آنوشا متاسفانه زدن رو یاد گرفته و شما هم هنوز دفاع از خودت رو بلد نیستی و مدام آنوشا میچزونتت و شما هم گریه میکنی ! اون هفته ای رفتیم خونه شون که نه اسباب بازی هاش رو به تو داد و نه اجازه میداد به هیچکدوم از وسایل خونه شون دست بزنی و مدام هم در حال چنگ زدن به مو و گوش شما و نیشگون و گاز گرفتن بود ! البته آنوشا هم همش یک سال و هفت ماهشه و هنوز خیلی کوچولوئه اما خوب دیدن اذیت شدن شما هم برای من خیلی ناراحت کننده است !!! دیروز هم اونا اومدن خون...
22 مرداد 1392

عید فطر امسال !

امسال هم عید فطر مثل اغلب سالهای بعد از ازدواجمون رفتیم ییلاق پیش مامان جون و آقا جون ! خیلی اب و هوا خوب بود و کلی فامیل ها رو دیدیم و دیدار تازه کردیم ،اما فکر کنم بیشتر از همه به شما خوش گذشت ! توی اون ۳-۲ روز انقدر بازی کردی که شبا از خستگی تا صبح اصلا بیدار نمیشدی ... قربونت برم ! راستی یه همبازی تو راهه ،پسرخاله بابایی و خانومش تا ۳-۲ ماه دیگه صاحب یه آقا پسر خوشگل میشن ! اینم توی راه رفتن که مثل آقاها توی صندلیت نشسته بودی ! موقع رفتن خیلی پسر ماهی بودی ،عسلم ! توی راه که میرفتیم یک مغازه بزرگ لاستیک فروشی آتیش گرفته بود و یک آتش سوزی مهیب به راه افتاده بود ،ما هم پیاده شدیم و نگاه کردیم ! برای شما خیلی جالب...
20 مرداد 1392

تمرین نقاشی !!!

امروز با خودم گفتم کاش با هم تمرین نقاشی کنیم آخه دوست دارم تو هم مثل خودم خوش خط بشی و نقاش و صد البته هنرمند ... این شد که جعبه مدادرنگی و دفتر نقاشیت رو آوردم تا با هم تمرین کنیم ! اول که مداد رنگی ها رو ریختی بیرون ... بعد به شیوه خودت شروع کردی به خط کشیدن توی دفتر نقاشیت ! بعد از چند دقیقه تمرین خسته شدی و مدادها رو پرت کردی و میخواستی دفترت رو پاره کنی ! اینجا دیگه من وارد عمل شدم و دفتر رو ازت گرفتم ! رفتی سراغ لاک پشت چشم درشتت که جدیدا خیلی توجه ت رو جلب کرده !!! راستی فردا عید فطره ،به احتمال ۹۰٪ امروز میریم ییلاق پیش مامان جون و آقا جون ! ...
17 مرداد 1392

هشتمین دندون !

همین نیم ساعت پیش داشتم نماز میخوندم که طبق معمول سلام نماز ظهر رو که دادم پریدی توی بغلم تا با دهان باز بوسم کنی که دیدم دندون هشتمت هم خودش رو نشون داده ! دیشب دیدم که دلت میخواست زمین و زمان رو گاز بگیری هاااااااا ،حدس زدم ! ساعت ۲ هم به زور خوابیدی ! مبارکه ! اینم دندون هشتم ... ...
16 مرداد 1392

ماکارونی !!!

این روزا هر بار غذا خوردن شما منجر میشه به یک حمام و شستن روفرشی ... نوش جونت عسلم ،تو که غذا میخوری انگار دنیا رو به من میدن ! امروز ماکارونی داشتیم و من دیدم بهترین فرصت برای عکاسیه ! غذا رو گذاشتم روی فرشی و دوربین رو که بداشتم (به فاصله سی ثانیه) دیدم سریع بشقاب رو برگردوندی روی روفرشی ... اول تجزیه و تحلیل ! و بعد شروع به خوردن ،البته بهتره بگیم بازی کردن ! اینجا توجه ت به یک تبلیغ بازرگانی جلب شده ! باز هم تبلیغ ... و خوردن ماست به شیوه جدیدی که بابایی یادت داده !!! و بعد هم کیان مستقیم توی حمام و روفرشی توی ماشین لباسشویی و لباس های کیان هم توی سبد رخت چرک ! از حما...
15 مرداد 1392

اتفاق بد !

امروز که داشتم واسه خاله مریم تلفنی تعریف میکردم یادم اومد تو وبلاگت ننوشتم برات !     توی این یک سال و یک ماهی که مسولیت خطیر نگهداری از شما بر گردن ماست خیلی من و بابایی هوات رو داشتیم و همیشه مواظبت بودیم که خدای نکرده اتفاقی برای شما نیوفته ! کلا توی این یک سال و یک ماه شما اصلا از جایی نیوفتادی ،چون من هیچوقت شما رو تنها روی تخت ،مبل و یا جاهایی که امکان افتادن شما از اونجا وجود داشته نگذاشتم !!! ولی ... عکسهای امروز که رفتیم خونه خاله فری ! جدیدا تا لباس بیرونت رو میپوشم اول میری دم پنجره !!! امروز که داشتم واسه خاله مریم تلفنی تعریف میکردم یادم اومد تو وبلاگت ننوشتم برات !   توی این یک سال و یک ما...
14 مرداد 1392

گمشده !

چند وقت پیشا یه روز که قرار بود طبق معمول هر روز من و شما بریم پیاده روی بابایی زنگ زد و گفت :هنوز نرفتین بیرون !؟ گفتم :نه ،چه طور مگه !؟ بابایی گفت :امروز یه بچه رو همین حوالی دزدیدن ،هواست رو جمع کن میری بیرون ! همون موقع دلم آشوب شد ،با خودم گفتم :خدا به داد مادرش برسه ! از اون روز همش توی فکر همون بچه بودم و موقع بیرون رفتن یک استرس ناشناخته به سراغم میومد !!! البته من ۹۹٪ اوقات برای پیاده روی یا گردش های عصرونه خاله فری و گاها خاله مریم هم همراهم هستن و موقع توی مغازه رفتن یا مشغول شدن اول شما رو به اونا میسپارم و بعد کارم رو انجام میدم و اگر کسی همراهم نباشه و مغازه هم جا نداشته باشه از خریدم صرف نظر میکنم ! خلاصه ... دی...
14 مرداد 1392

سر مزار !

امشب با خاله فری با وایبر sms بازی میکردیم که خاله فری گفت :یه عکس از کیان بذار !؟ منم براش گذاشتم ... اونم یهویی این عکس رو برام گذاشت !!! نمیدونم مال کِی هست !؟ ولی احتمالا توی ۸-۷ ماهگی شماست ! سر خاک بابا عزیز و مامان شهناز من ،بغل زندایی زهرا ! ای دل غافل ... ...
13 مرداد 1392